هنوز هم چشمهایش را ک میبینم چشم هایم را میبندم...!
تامباداموجی از دریای چشمانش با صخره دلم هم آغوش شود...
تامبادادرچشمهای غم بارمن جمله های تاابدنگفته رابخواند...!
می ترسد...از هجوم حضورم میترسد...شاید نمیفهمد ب اومحتاجم
اماشاید من نمیدانم خیالی بیش نیست ک :
چشمانش سهم من نمیشود...!
شاید در باور من نمیگنجد ک باکوله باری از آنچه قرار بود مال من باشد
برگردم...اما ب کجا؟؟
خیلی وقت است تنها و بی کس باخاطراتش دست و پنجه نرم میکنم...
فکر میکردم لب هایش ک بسته است معنای سکوت را میدهد
اماآن سکوت نبود...فریادی بود ک تنها "من" باآن لرزیدم...
مگه چ گناهی داشت؟!
شاید هم ب خاطر این باشد ک نباید ب کسی گفت:
چقدر چشمانش را دوست داری..؟
شاید هم ب خاطر این باشد :
هنوز هم چشمانش را ک میبینم، چشمانم رامیبندم...

برچسبها: ",